این چندمین بار بود که کاغذ کادوی هدیه حمید را عوض می کردم. خیلی وسواس به خرج دادم، دوست داشتم اولین هدیه ای که به حمید میدهم برای همیشه در ذهنش ماندگار باشد، زنگ خانه را که زد سریع چسب و قیچی را داخل کمد ریختم. پایین پله ها منتظرم بود هرکاری کردم بالا نیامد.
کادو را زیر چادرم پنهان کردم و رفتم پایین [...] گفتم» "حمید چشماتو ببند" خندید و گفت:"چیه میخوای با شلنگ آب خیسم کنی؟" گفتم:"کاری نداشته باش چشماتو ببند هروقت گفتم باز کن." [...]
چند ثانیه ای معطلش کردم کادو را از زیر چادرم بیرون آوردم و جلوی چشم هایش گرفتم، گفتم:حالا میتونی چشماتو باز کنی" چشمش که به هدیه افتاد خیلی خوشحال شد، اصلا انتظارش را نداشت، همانجا داخل حیاط کادو را باز کرد برایش یک مقدار خاک مقتل یک شهید گمنام گذاشته بودم که کنارش تکه ای از کفن شهید بود، این تربت و تکه کفن را سفر جنوب به ما داده بودند، خیلی برایم عزیز بود، آرامش خاصی کنارش داشتم.
حمید کلی تشکر کرد و گفت:" هیچ وقت اولین هدیه ای که به من دادی رو فراموش نمی کنم" بعد هم تربت را داخل جیب پیراهنش گذاشت و گفت:"دوست دارم این تربت مثل نشونه همیشه همراهم باشه، قول میدم هیچ وقت از خودم جدا نکنم."
بخشی از خاطرات همسر شهید حمید سیاهکلی مرادی
کتاب: یادت باشد
- ۰ نظر
- ۲۹ فروردين ۹۸ ، ۱۴:۲۵